همه ی آدما یه سال منتظر این شب می مونن تا بتونن آرزوشون رو از خدا بگیرن .
ولی ....
ولی آرزوی من امروز خودش با پای خودش رفت . حتی نذاشت که بتونم لااقل آرزوش کنم از خدا و لااقل با امید به داشتنش خودمو آروم کنم ...
بی انصاف همه چیزمو ازم گرفت .
لااقل اینقد معرفت نداشت که امید رو واسم بزاره تا بتونم باهاش دلمو زنده نگه دارم .
مهسا، بودن رو بلد نبودی . حتی کسی رو که نفس به نفسش به یادت بود و شب و روزش رو با تو سر میکرد رو لایق دیدن عکست ندونستی .
ولی حتی رفتن رو هم بلد نبودی . میشد خیلی قشنگ تر رفت . جوری که دلی رو که واست جون میداد رو له نکنی و بزاری با امیدت زنده باشه .
بی انصاف، آرزوت دیگه خط قرمز نبود . اونو میتونستی واسم بزاری و بری .
ولی حتی همونم ازم گرفتی ...
کاش میشد باهات حرف بزنم تا شاید بفهمی چی به روزگارم آوردی .........
خونه ی عشقه من و مهسا...برچسب : آرزوها, نویسنده : 3khooneye-eshghemoon3 بازدید : 181